با همانند غیر آدم ها
ما چرا بی همیم آدم ها؟!
همه دنیا ز غم فسرده شده
ما ولی بی غمیم آدم ها!
با همانند غیر آدم ها
ما چرا بی همیم آدم ها؟!
همه دنیا ز غم فسرده شده
ما ولی بی غمیم آدم ها!
یک سبد پر شده است از خالی
آن طرف یک حضور جنجالی
یک نشای برنج چند وقتی
تک وتنهاست در دل شالی
مرغ عشقی به حالت پرواز
گشته محصور در گل قالی
شاعری بودم جوان ،اما تو پیرم کرده ای
در حصار فکر چشمانت اسیرم کرده ای
اینقدر با آتش عشقت مرا سوزانده ای
جنگلی بشکوه بودم تو کویرم کرده ای
زادروزت شبیه باران است
میطراود نگاه هستی بخش
میسراید تبسم گلگون
میدود توی مزرعه گندم
میخورد نان
قبله ی افتابگردان
نور خورشید
گرمی ظهر تابستان
از لب تو کمی رطب خوردم
رطب با صفای بم ، کرمان
نشود غم
درون خانه ی تو
بشوم
گم درون چشمانت
بعد آن در میان مژگانت
پاک بادا هوای مملکتت
ای تو بهتر ز هرچه در طهران
محمدرضا خانی
#محمدرضا_خانی