آیات غزل

محمدرضا خانی

آیات غزل

او کیست؟
تفسیر ها را کنار بگذارید
حدیث دل متقن است
حقیقت روح
بهشت بی کران
و نعیم همان انا اعطینا است
او ریحان است
.
ریحانة النبی



محمدرضا خانی
شاعرم از تبار بارانم

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

اخوانیه

محمدرضا خانى:


این جان عزیز در رهش قربانی

در صورت او ماه شده زندانی 

از عشق اگر کسی نشانی پرسید 

 آدرس بدهید #مبین_اردستانی

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

نگاه تو

ای داده ز لبخند تو گل میوه ی زیتون 

ای ترس نگاه تو به جان و تن صیهون


ای سرمه ی چشمان تو داروی نهانی 

با چادر گلدار شدی  حضرت خاتون


دل مرده و دل گیرم و دل تنگم و دل سرد

  دلخونم و دلخونم و دلخونم و دلخون


از بهر غمت اشک فشانم  به حدی که 

جاری شده از دیده ی من شاخه ی جیحون



آن روز که حرف تو نباشد همه زجر است 

روزی که به یاد تو سپر شد همه میمون 



دریای نگاه تو مرا غرق نموده است 

ای چشم تو لیلی ِمن و من شده مجنون


  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

آآآ د م

با همانند غیر آدم ها 

ما چرا بی همیم آدم ها؟!

همه دنیا ز غم فسرده شده

ما ولی بی غمیم آدم ها!

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

پر شده از خالی

یک سبد پر شده است از خالی 

آن طرف یک حضور جنجالی 


یک نشای برنج چند وقتی 

تک وتنهاست در دل شالی 


مرغ عشقی به حالت پرواز 

گشته محصور در گل قالی 





  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

چشم نامه

شاعری بودم جوان ،اما تو پیرم کرده ای

 در حصار فکر چشمانت اسیرم کرده ای 



اینقدر با آتش عشقت مرا سوزانده ای 

 جنگلی بشکوه بودم تو کویرم کرده ای




در خیال خُلق چشمت من به دام افتاده ام 
در پی راه گریزم  ناگزیرم کرده ای 


ای دو چشم بی مروت ، روبهان ، مکارگان
مکر و حیله تا به کی حالا که شیرم کرده 


  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

زادروزت شبیه باران است

میطراود نگاه هستی بخش 

میسراید تبسم گلگون

میدود توی مزرعه گندم

میخورد نان 

قبله ی افتابگردان

نور خورشید 

گرمی ظهر تابستان

از لب تو کمی رطب خوردم

رطب با صفای بم ، کرمان

نشود غم 

درون خانه ی تو 

بشوم

گم درون چشمانت

بعد آن در میان  مژگانت

پاک بادا هوای مملکتت

ای تو بهتر ز هرچه در طهران



محمدرضا خانی 



#محمدرضا_خانی

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

بهارانه

سر می زند ز عالم خورشید بی کرانه 

گل میکند شکوفه قمری کند ترانه 


فصل بهار جان ها عطر خوش رسیدن

آزاد از دل بذر قد می کشد جوانه 


هرچند عالم ما از دیو و دد ملول است 

اما رسیده وقت تغییر این زمانه 



صد تیر از کمانش،از مهر بی امانش

از گرمی طلوعش خواهند شد روانه




در یک طلوع زیبا یک صبح روح افزا 

الکن شود زبان از تعبیر شاعرانه 



سروده شده در هفتم فروردین نود و هفت

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

برتر از عبادت

داش مشتی بود
 علم کش بود
 سواد اما نداشت
 برای امتحان از او پرسید
خدایی هست?!
گفت لابد هست ...
گفتم چرا ?! از کجا میگویی ?!
گفت:
نگاه کن آخر اگر قرار بود همه یقین به بودنش داشته باشند
آنوقت کسی خلافش را نمی کرد و
دنیا گلستان میشد
و اگر هم قرار بود همه یقین به عدم وجودش را داشته باشند
 دیگر کسی کار خوب نمی کرد و
دنیا جهنم میشد
نمی دانم !!!
این ها را که گفت پنداری مرده ای بودم در قبر که دو دست را مورب بر شانه هایش گذاشته اند و  دارند تلقینش میدهند
انگاری خود جناب جبرئیل وحی آورده بود
آن نمیدانم آخرش شبیه پایان ناتمام بسیاری از آیات قرآن بود که انسان را به تفکر فرو میبرد ...



و حالا اساسا در این حالات یعنی فرض یقین بر وجود یا عدم وجود
عیار ها چگونه سنجیده بشود ... ?!

و اصلا اگر همین یقین تمام موضوع باشد چه ?!

یعنی هر کس به اندازه همان یقین رتبه بیابد...
انبیاء و ائمه و اولیاء الله در اوج این مراتبند ...
 بخاطر شدت یقینشان ...

و این همه انسان صالح که به پیغام آوری مامور شدند...
 چه انگیزه ای برای دروغ گفتن داشتند?
و این همه معجزه ،
این همه نشانه ،
 این همه اتفاق های نه چندان اتفاقی همه و همه ....

بقول همان داش مشتی
نمیدانم !!!


چه دانم های بسیار است لیکن من نمیدانم






بیت نوشت :

خداکسی است که باید به دیدنش بروی

خدا کسی که از آن سخت میهراسی نیست

#فاضل_نظری

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

امام زمان

عید آمده اما غم دوری تو انگار 

این غمکده را باز کشانده است به آوار


زندان جهان و قفس زرد هیاهو 

گر باز بیایی نشود باز به تکرار


از بوی خوش سبزه و عیدی بهاران 

حظی نبرم گر نرسد بوی خوش یار 


عید آمده انصاف نباشد که نیایی 

رحمی به دل غمزده ی عاشق بیمار


این ماهی "تنگ" است که گردیده دلش "تنگ"

برگرد بیا در بر ما یوسف بازار 



محمدرضا خانی 

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

لاتاری

قلب قلمم گفت کز اندیشه بگویم 

از نقش هنر نقش هنرپیشه بگویم 


فکر و هدفت چیست برادر تو به من گو 

تا من به تو از پیشه ی این بیشه بگویم


پیشینه ی این خاک هنر بود و لا غیر 

اینک به چه حالی من از این ریشه بگویم 


وقتی که هنر ملعبه ی بوالهوسان است 

باید که از این باغ از این تیشه بگویم 


اما بگذر ای دل پر درد که این جا 

وقتی همه سنگ اند چه از شیشه بگویم ؟


محمدرضا خانی 



  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

آیات غزل

 

ذکری به لب آوردی، حال همه طوفان شد

آیات غزل خواندی ،یک شهر مسلمان شد

 

در وصف رخ ماهت ای یار شبستانی

گفتم که غزل گویم ، انگارکه دیوان شد

.

چشمان پر از عشقت انقدر ابهت داشت

آن کس که نشد خیره ، دیدم که پشیمان شد

.

رفتی و ندیدی که این شهر پر از ارواح

هر لحظه نبودت را،هر لحظه چه بی جان شد

.

رفتی و ندیدی که این جا چو کویری خشک

در لحظه ی برگشتت ، مهمانی باران شد

.

وقتی که تو برگشتی این جا همه بشکفتند

یعنی که بهار آمد،یعنی که به سامان شد

 

تسبیح گرفتی و چشمان تو باریدند

آیات غزل خواندی یک شهر مسلمان شد

 

محمدرضا خانی .

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

غزل فصل وصال

فصل وصال:

 

پاییز جلوه داد دوباره زوال را

مرز میان عقل و جنون این جدال را

.

واژه برای وصف رخ عاشقان کم است

شاعر ز سر گرفت ولی این روال را

.

گرگ حسادت است و پیرُهن و نابرادری

آخر ستم نمود و درید آن غزال را

.

بنگر خزان شده است درختی که سایه اش

وقتی ، ربوده بود برایت ملال را

.

آری خزان عاقبت حال عاشق است

فصلی که برگهاش می دهدت این مدال را

.

عاشق اگر شدی ، تو جان می دهی به عشق

سوزی چو شمع تا که بسازی خیال را

.

هرگز ننوش می که اگر قصد کرده ای

از باده ای بنوش که آرد وصال را



تقدیم به ارواح طیبه ی شهدا


محمدرضا خانی

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

غزل 3

ای گنبد خضرایی ، ای عشق اهورایی    

چون آینه ای شفاف ، چون ماه تو زیبایی

.

من سخت پریشانم،درحسرت دیدارم

در حسرت بودن در این بارگهِ شاهی

.

در غربت و غم بودم تا ره به تو بنمودم

بین الحرمین عشق است ای جان مسیحایی

.

در کنج خراباتم در روضه ای از رضوان

دلتنگ تر از تُنگم در گوشه ی تنهایی

.

ای نور دو چشمانم از خاک بقیع روشن

ای بغض فرو رفته وقت است که بازآیی

.

اینجا نه که افسانه اینجا همه بر حقّند

تا لحظه ی دیدارت تا رخ که بنمایی

.

آن لحظه که در عالم بانگی به صدا آید

گویی که انا المهدی گویی که اناالناجی

.

مهتاب شبی باشد آن شب که تو میآیی

رؤیای حضور تو در یک شب رؤیایی

 

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

غزل 2

چشمان تو آوردگهِ جنگِ جهانیست

یک غمزه تو معدنِ اسرارِ نهانیست .

 

لمحِ بَصَرَت ، علت تغییر شب و روز

این حرکتِ وضعیِ زمین موجِ روانیست

.

با یک نگهت این دلِ من زیر و زبر شد

برگرد ، دلم ، منتظرِ خانه تکانیست

.

اینک بنگر بی نگه و منظرت ای دوست

نوروز ترین عید و بهارم چه خزانیست

.

با هر نگهت تیر بر این قلب نشاندی

چشم تو و ابروت ، عجب تیر و کمانیست .

.

من پیر شدم پای رخت، پای دو چشمت

یک گوشه چشمی ، که همان به ز جوانیست

.

محمدرضا خانی

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

غزل1

رأفت ز چشم های تو جاری است همچو رود

دستت وفور عطر عبیر است و بوی عود

.

ای مأمنِ بهشتـــیِ عالــــــــم رواقِ تو

مرغِ دلم دوباره به سمتِ تو پر گشود

.

از اسقف مسیحی و از عالِمِ یهود

مهرت عجیب از همه آفاق دل ربود

.

بارانِ مرقدِ تو مرا مست می کند

از عالمم جدا ز هر آنچه نبود ، بود

.

زائر بغل گرفته دو زانوی خویش را

یعنی تمام هستی من رو تویی وجود

.

اصلا به فرض اهل نظر هم نظر کنند

وقتی رضا نظر ننماید تو را چه سود ؟

.

اینجا حریمِ قدسیِ عشّاقِ عالم است

باب الجواد باب سخا است و باب جود

محمدرضا خانی 

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

غزل عاشقانه

 

در درونت صد هزاران لشکرِ خنّاس بود

حیله و نیرنگ هایت فی صدور الناس بود

.

من به عشق تو اسیر و تو به عشق من رها

لعنتی! وجدان تو اینقدر بی احساس بود

.

یک شبی را بوده ای در اصفهان گفتند که

کمترین دلداده ات تا صبح شاه عباس بود

.

هم دلم را برده ای ، هم جانماز ترمه را

مادرم بر جانماز ترمه اش حسّاس بود

.

انقلابی عاشقت بودم ولی انگار تو ...

دیپلماسی پی گرفتی ، ذهن تو سیّاس بود



محمدرضا خانی
  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

سلیمان سپاه

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

به نام ربّ ریحون ربّ ِ دونه

الهی که لوئت خندون بمونه

.

به نام رب سوزی رب لوزی

قسم بر خالق خلاق پونه

.

قسم بر پاکیه ذات قدیما

فقط پاکیه که باقی ممونه

.

فقط عشق و صفا و سادگیَ

بیر با خود میون اهل خونه

.

دیه خوب مین عالم گیر نمیا

خداوندا ز دست این زمونه

.

همه غاصب ببن این دور و اطراف

یکی منجی بباشه اسب چرونه

.

بیا و رهنما باش مردمونه

مزن چون شیخ سگ چرخ شؤنه

.

 

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

محمدرضا خانی

حال خوشم در بهار، دست خوش روزگار

سخت مرا مست کرد ، عطرِ سرِ زلفِ یار.

 

هرکه به دریا زند ، غرق شود بی گمان

هر که به صحرا زند،صیدِ کمند ِ نگار

 

قدرت تخریب ِ تو،بیش ز یک لشکر است

موی پریشان تو می کُندم تار و مار

.

سلسه ی موی تو، جنگ به پا کرده است

لطف نما بر همه ، شال ز سر بر مدار

.

عاقبت از طرّه ُو گیسویِ مستانه ات

گردن حلّاج ها ، رفت به بالای دار... .

.

 

محمدرضا خانی .

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

هنگامه ی تفهیم

 

هنگامه ی تفهیم:

 

عاقبت صورت تزویر به تعمیم رسید

رأی در حیطه ی تدلیس به تصمیم رسید

.

جای جای دل ملت همه پر حادثه است

ای عجب بین که فقط واژه به ترمیم رسید

.

جهل از سمّ سکوتِ من و تو جهل شده است

یار برخیز که هنگامه ی تفهیم رسید

.

گور خود گم کند این بار همان باطل زشت

که به حق بوی خوشِ نرگس و تسنیم رسید*

.

غم و اندوه و سیاهی همه با هم رفتند

ماه بهمن که قدمهاش به تقویم رسید

 

*جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا


محمدرضا خانی

  • محمد رضا خانی