ذکری به لب آوردی، حال همه طوفان شد
آیات غزل خواندی ،یک شهر مسلمان شد
در وصف رخ ماهت ای یار شبستانی
گفتم که غزل گویم ، انگارکه دیوان شد
.
چشمان پر از عشقت انقدر ابهت داشت
آن کس که نشد خیره ، دیدم که پشیمان شد
.
رفتی و ندیدی که این شهر پر از ارواح
هر لحظه نبودت را،هر لحظه چه بی جان شد
.
رفتی و ندیدی که این جا چو کویری خشک
در لحظه ی برگشتت ، مهمانی باران شد
.
وقتی که تو برگشتی این جا همه بشکفتند
یعنی که بهار آمد،یعنی که به سامان شد
تسبیح گرفتی و چشمان تو باریدند
آیات غزل خواندی یک شهر مسلمان شد
محمدرضا خانی .