آیات غزل

محمدرضا خانی

آیات غزل

او کیست؟
تفسیر ها را کنار بگذارید
حدیث دل متقن است
حقیقت روح
بهشت بی کران
و نعیم همان انا اعطینا است
او ریحان است
.
ریحانة النبی



محمدرضا خانی
شاعرم از تبار بارانم

آخرین مطالب

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمدرضا خانی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

اخوانیه

محمدرضا خانى:


این جان عزیز در رهش قربانی

در صورت او ماه شده زندانی 

از عشق اگر کسی نشانی پرسید 

 آدرس بدهید #مبین_اردستانی

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

آآآ د م

با همانند غیر آدم ها 

ما چرا بی همیم آدم ها؟!

همه دنیا ز غم فسرده شده

ما ولی بی غمیم آدم ها!

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

آیات غزل

 

ذکری به لب آوردی، حال همه طوفان شد

آیات غزل خواندی ،یک شهر مسلمان شد

 

در وصف رخ ماهت ای یار شبستانی

گفتم که غزل گویم ، انگارکه دیوان شد

.

چشمان پر از عشقت انقدر ابهت داشت

آن کس که نشد خیره ، دیدم که پشیمان شد

.

رفتی و ندیدی که این شهر پر از ارواح

هر لحظه نبودت را،هر لحظه چه بی جان شد

.

رفتی و ندیدی که این جا چو کویری خشک

در لحظه ی برگشتت ، مهمانی باران شد

.

وقتی که تو برگشتی این جا همه بشکفتند

یعنی که بهار آمد،یعنی که به سامان شد

 

تسبیح گرفتی و چشمان تو باریدند

آیات غزل خواندی یک شهر مسلمان شد

 

محمدرضا خانی .

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

غزل فصل وصال

فصل وصال:

 

پاییز جلوه داد دوباره زوال را

مرز میان عقل و جنون این جدال را

.

واژه برای وصف رخ عاشقان کم است

شاعر ز سر گرفت ولی این روال را

.

گرگ حسادت است و پیرُهن و نابرادری

آخر ستم نمود و درید آن غزال را

.

بنگر خزان شده است درختی که سایه اش

وقتی ، ربوده بود برایت ملال را

.

آری خزان عاقبت حال عاشق است

فصلی که برگهاش می دهدت این مدال را

.

عاشق اگر شدی ، تو جان می دهی به عشق

سوزی چو شمع تا که بسازی خیال را

.

هرگز ننوش می که اگر قصد کرده ای

از باده ای بنوش که آرد وصال را



تقدیم به ارواح طیبه ی شهدا


محمدرضا خانی

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

غزل 3

ای گنبد خضرایی ، ای عشق اهورایی    

چون آینه ای شفاف ، چون ماه تو زیبایی

.

من سخت پریشانم،درحسرت دیدارم

در حسرت بودن در این بارگهِ شاهی

.

در غربت و غم بودم تا ره به تو بنمودم

بین الحرمین عشق است ای جان مسیحایی

.

در کنج خراباتم در روضه ای از رضوان

دلتنگ تر از تُنگم در گوشه ی تنهایی

.

ای نور دو چشمانم از خاک بقیع روشن

ای بغض فرو رفته وقت است که بازآیی

.

اینجا نه که افسانه اینجا همه بر حقّند

تا لحظه ی دیدارت تا رخ که بنمایی

.

آن لحظه که در عالم بانگی به صدا آید

گویی که انا المهدی گویی که اناالناجی

.

مهتاب شبی باشد آن شب که تو میآیی

رؤیای حضور تو در یک شب رؤیایی

 

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

غزل 2

چشمان تو آوردگهِ جنگِ جهانیست

یک غمزه تو معدنِ اسرارِ نهانیست .

 

لمحِ بَصَرَت ، علت تغییر شب و روز

این حرکتِ وضعیِ زمین موجِ روانیست

.

با یک نگهت این دلِ من زیر و زبر شد

برگرد ، دلم ، منتظرِ خانه تکانیست

.

اینک بنگر بی نگه و منظرت ای دوست

نوروز ترین عید و بهارم چه خزانیست

.

با هر نگهت تیر بر این قلب نشاندی

چشم تو و ابروت ، عجب تیر و کمانیست .

.

من پیر شدم پای رخت، پای دو چشمت

یک گوشه چشمی ، که همان به ز جوانیست

.

محمدرضا خانی

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

غزل1

رأفت ز چشم های تو جاری است همچو رود

دستت وفور عطر عبیر است و بوی عود

.

ای مأمنِ بهشتـــیِ عالــــــــم رواقِ تو

مرغِ دلم دوباره به سمتِ تو پر گشود

.

از اسقف مسیحی و از عالِمِ یهود

مهرت عجیب از همه آفاق دل ربود

.

بارانِ مرقدِ تو مرا مست می کند

از عالمم جدا ز هر آنچه نبود ، بود

.

زائر بغل گرفته دو زانوی خویش را

یعنی تمام هستی من رو تویی وجود

.

اصلا به فرض اهل نظر هم نظر کنند

وقتی رضا نظر ننماید تو را چه سود ؟

.

اینجا حریمِ قدسیِ عشّاقِ عالم است

باب الجواد باب سخا است و باب جود

محمدرضا خانی 

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

غزل عاشقانه

 

در درونت صد هزاران لشکرِ خنّاس بود

حیله و نیرنگ هایت فی صدور الناس بود

.

من به عشق تو اسیر و تو به عشق من رها

لعنتی! وجدان تو اینقدر بی احساس بود

.

یک شبی را بوده ای در اصفهان گفتند که

کمترین دلداده ات تا صبح شاه عباس بود

.

هم دلم را برده ای ، هم جانماز ترمه را

مادرم بر جانماز ترمه اش حسّاس بود

.

انقلابی عاشقت بودم ولی انگار تو ...

دیپلماسی پی گرفتی ، ذهن تو سیّاس بود



محمدرضا خانی
  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

سلیمان سپاه

  • محمد رضا خانی
  • ۰
  • ۰

هنگامه ی تفهیم

 

هنگامه ی تفهیم:

 

عاقبت صورت تزویر به تعمیم رسید

رأی در حیطه ی تدلیس به تصمیم رسید

.

جای جای دل ملت همه پر حادثه است

ای عجب بین که فقط واژه به ترمیم رسید

.

جهل از سمّ سکوتِ من و تو جهل شده است

یار برخیز که هنگامه ی تفهیم رسید

.

گور خود گم کند این بار همان باطل زشت

که به حق بوی خوشِ نرگس و تسنیم رسید*

.

غم و اندوه و سیاهی همه با هم رفتند

ماه بهمن که قدمهاش به تقویم رسید

 

*جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا


محمدرضا خانی

  • محمد رضا خانی